loading...
فیس تو فان | پرتال تفریحی و سرگرمی
MR-mahdi بازدید : 40 1393/03/09 نظرات (0)

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.
در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ آنقدر آهسته که فقط خودشان دو تا صدای هم را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت.......

 

ادامه مطلب را از دست ندهید.........

MR-mahdi بازدید : 102 1393/03/09 نظرات (0)

داستان زیبای رفاقت یعنی این …
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را

که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان......

 

ادامه مطلب را از دست ندهید.......

MR-mahdi بازدید : 30 1393/03/09 نظرات (2)

- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ پس کی میخوای آدم بشی؟ نکنه دوباره معلمت کتکت زده که اینجوری شدی؟ چرا لال مونی گرفتی حرف بزن دیگه؟
صدای هاجر خانم بود. زنی قد بلند و کشیده که از اکثر زنان آبادی سر و گردنی بلندتر بود، هم قدش هم زبانش. روسری اش را همچون زنانی که سر درد دارند دور سرش بسته و چند تار موی طلایی اش از حریم روسری جا مانده بودند. همانند خیلی از زنان آبادی چادر به دور کمر بسته بود و در حالی که مشغول پخت نان بود با عصبانیت سمت علی رفت؛ ترس سراسر وجود علی را احاطه کرده بود. لباسهای زمستانی.........

 

ادامه مطلب را از دست ندهید.......

MR-mahdi بازدید : 33 1393/03/09 نظرات (0)

مادرم زیر سقف نم گرفته غسالخانه و در ملحفه ای که روی موها،چشم ها و بدن عریان او ریخته شده بود،در خودش فرو می رفت. باد،با صدای خش خش برگ و ناله سرو ها آنقدر خودش را به پنجره کوبید تا از حال رفت. سوز سردی که از سوراخ سمبه های غسالخانه به داخل آمده بود،با بوی کافور قاطی شد و ملحفه را از روی مادرم......

 

ادامه مطلب را از دست ندهید..........

MR-mahdi بازدید : 31 1393/03/09 نظرات (0)

دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.

شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.

به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود....

 

ادامه مطالب رو از دست ندهید...........

 

MR-mahdi بازدید : 32 1393/03/06 نظرات (0)

ارزش پدر,داستان ارزش پدر,داستان خواندنی ارزش پدر

پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
پسر ميگه : من..!
پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟!
پسر ميگه : بازم من شيرم...

 

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 53 1393/03/06 نظرات (0)

داستان,داستان عیب کوچولوی عروس,داستان خواندنی عیب کوچولوی عروس

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس....

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 42 1393/03/06 نظرات (1)

داستانک, داستان کوتاه عجایب هفتگانه

معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست‌وار بنویسند. دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد. با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی ....

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 26 1393/03/06 نظرات (0)

داستان,داستانهای خواندنی,داستان قورباغه

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با....

 

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 31 1393/03/06 نظرات (0)

داستان,داستان زیبای بودا,داستانک

بودا به دهی سفر کرد .

زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.

بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .

کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :

«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید»

بودا به کدخدا گفت :

«یکی از دستانت را به من بده»

کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .

آنگاه بودا گفت :

«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»

بودا لبخندی زد و پاسخ داد :

هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .

بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 35 1393/03/06 نظرات (1)

داستانک,داستان آموزنده,داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

 

 

 

 

 


 

MR-mahdi بازدید : 37 1393/03/06 نظرات (1)

 

داستان,داستان آموزنده

 

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟....

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت.....

 

 

 

 

 


 

MR-mahdi بازدید : 36 1393/03/06 نظرات (1)

داستان آموزنده,داستان کوتاه,داستانهای جذاب

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم...

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور...

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 37 1393/03/06 نظرات (0)

دعای مادر,داستان زیبای دعای مادر,

پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .

دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک....

 

 

 

 

 


 

MR-mahdi بازدید : 31 1393/03/06 نظرات (0)

داستان زیبای رفافت,داستان,داستان کوتاه,

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین...

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 33 1393/03/06 نظرات (0)

داستان,داستانهای خواندنی,داستان کوتاه

 راز نور و نان این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد


این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد


این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد

هر روز و هر شب، هر شب و هر روز ...

 

 

 

 

 

 

 

 

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به طراحی و مطالب فیس تو فان چند نمره میدهید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 187
  • کل نظرات : 47
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 141
  • باردید دیروز : 31
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 379
  • بازدید ماه : 1,721
  • بازدید سال : 8,079
  • بازدید کلی : 64,999
  • کدهای اختصاصی