loading...
فیس تو فان | پرتال تفریحی و سرگرمی
MR-mahdi بازدید : 36 1393/03/06 نظرات (1)

داستانک,داستان آموزنده,داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

 

 

 

 

 


 

MR-mahdi بازدید : 37 1393/03/06 نظرات (1)

 

داستان,داستان آموزنده

 

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟....

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت.....

 

 

 

 

 


 

MR-mahdi بازدید : 36 1393/03/06 نظرات (1)

داستان آموزنده,داستان کوتاه,داستانهای جذاب

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم...

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور...

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 37 1393/03/06 نظرات (0)

دعای مادر,داستان زیبای دعای مادر,

پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .

دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک....

 

 

 

 

 


 

MR-mahdi بازدید : 31 1393/03/06 نظرات (0)

داستان زیبای رفافت,داستان,داستان کوتاه,

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین...

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 33 1393/03/06 نظرات (0)

داستان,داستانهای خواندنی,داستان کوتاه

 راز نور و نان این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد


این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد


این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد

هر روز و هر شب، هر شب و هر روز ...

 

 

 

 

 

 

 

 

MR-mahdi بازدید : 33 1393/03/06 نظرات (1)

داستان,داستان تفاهم

 مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس


زن : چی شده؟
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه

 

 

 

 

 


 

تعداد صفحات : 27

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به طراحی و مطالب فیس تو فان چند نمره میدهید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 187
  • کل نظرات : 47
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 599
  • باردید دیروز : 31
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 837
  • بازدید ماه : 2,179
  • بازدید سال : 8,537
  • بازدید کلی : 65,457
  • کدهای اختصاصی